گل آقا و پشته هیزمش
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید از شما خوانندگان محترم تقاضا دارم که خودتان در باره قهرمان داستان قضاوت کنید که حقش چیست زنگ تفریحی که در لابلای داستانها برایتان می نویسم شامل دنیای فرقها است
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های پند اموز و آدرس ffathi45.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 104
بازدید ماه : 104
بازدید کل : 32762
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1


داستان های پندآموز
داستانهایی که باعث تعجب آدمی می شود و زنگ تفریح که شامل دنیای فرقها است که آدمی را لحظه ای هر چند کوتاه به تفکر وا می دارد.
برچسب:, :: ::  نويسنده : فرخ لقا .فتحی       

گل آقای قصه ما اینبار تصمیم می گیرد به همراه عده ای از بازرگانان مشهور شهر به یک سفر تجارتی به سر زمینی که فرسنگها از روستایشان فاصله داشت برود و با اندوخته های چندین ساله اش تجارتی راه اندازد چون دیگ طمعش همیشه در حال جوشیدن بود واز جمع کردن پول و ثروت خسته نمی شد و اصلا هم راضی نمی شد سر سوزنی از پول و ثروتش کم شود بلکه به هر ترفندی متوسل می شد تا که اندوخته هایش را بیشتر و بیشتر کند تنها دل نگرانی که مثل خوره داشت روحش را آزار می داد و خواب را آن چند روز را برایش محال کرده بود آن بود که در سفر پولش را که از جان خودش هم بیشتر اهمیت داشت را در کجا جاسازی نماید تا اگر خدای ناکرده راهزنی به کاروانشان حمله کرد پولهایش در امان باقی بماند تنها جایی که به نظرش رسید آن بود که انها را درلا بلای پشته هیزمی  که جمع کرده بود،قایم کند اهل خانه همه متعجب شدندکه چرا گل آقا پشته ای هیزم به همراهش می برد وقتی از او در باره این مسئله سوال کردند گل آقا در جوابشان می  گفت که اگر در صحرایی گیر افتاده ایم هیزم برای غذا درست کردن به همراه داشته باشیم آنها به گل آقا گفتند که رییس کاروان همشه جوری حرکت می کند که مسافرانش را به کاروانسراهای سر راه ببرد تا در آنجا مدتی را استراحت کنندآنجا هم غذا می خورند آنها هرچه به گل آقا گفتند بار اسبت را سنگین نکن و همراهانت مسخره ات می کنند به گوش گل آقا فرو نمی رفت آنهانمی دانستند که گل آقا هدفش از آن پشته هیزمی را که می خواهد به همراهش ببرد چیست؟ دیگر هم پا پیچش نشدند چون حرف حرف خودش بود به نظر کسی هم احترام نمی گذاشت بلاخره روزی که گل آقا باید به مسافرت برود رسید و با اهل خانه و محل خداحافظی کرد و به همراه دیگر بازرگانان سفرش را شروع کرد آن بازرگانان وقتی گل  آقا و آن پشته هیزمش را دیدند عد ه ای متعجب شدند و عده دیگری به او خندیدند و او را دست انداختند ولی گل آقای داستان ما اصلا حرف دیگران برایش اهمیتی نداشت تنها چیزی که به آن فکر می کرد پولهایی بود که در پشته هیزمش پنهان کرده بود او هر گز به هیچکدامشان نگفت که پولش را در آنجا پنهان کرده تقریبا به نیمه راه رسیده بودند که مسافران از دور گرد و غبار شدیدی را دیدند کاروانسالار خطر را احساس کرد و سریع به همه گوشزد کرد که راهزنان قصد حمله دارند در یک چشم به هم زدنی آن کاروانی که گل آقا در آن بود وحشت زده هر کدامشان غصه پولهایی که به همراه داشتند را می خوردند چون تجربه داشتند در سفرها چنین اتفاقی برایشان می افتاد هر جایی که فکر می کردند پنهان کردند تا از دست راهزنان در امان بماند  گل آقا می دید که یکی از بازرگانان همسفرش سکه هایش را در زیر سنگ در فاصله نچندان دور پنهان کرد و دیگری را دید که سکه هایش را در کوزه آبش انداخت و هسفر دیگرش سکه هایش را در زیر بوته ای در نزدیکشان پنهان کرده بود گل آقا آنها را می دید در دلش خوشحال و راضی بود که فکرش را بکار انداخته و جایی مثل پشته هیزم که احدالناس به فکرش نمی رسید پنهان کرده بودتا دست راهزنی به آنها نرسد او جانش به آن سکه ها وصل بود اگر یکی از آن سکه ها را  از دستش می گرفتند انگار عمرش را از کفش می ربودند کم کم راهزنان نزدیک شدند تا آن بی خبران دزد کاروان بازرگانان را غارت کنندرییس راهزنان مردی خشن و بی رحمی بود او دستور داد تا همه را در گوشه ای جمع کنند به چند نفر از آنها فرمان داد  تا سراپایشان را بگردن و به چند نفر دستور داد تا بارهایشان را بگردند وهرچیز با ارزشی را که پیدا کردند به نزدش ببرند آنها مشغول گشتن شدند هر چه اجناس بازرگانان قیمتی بود نزد سر کرده اشان بردند و گروه دیگری که بقیه را می گشتند تقریبا نتوانستند جز چند سکه در کیسه هایشان پیدا کنند موضوع را به رییسشان اطلاع دادند چون انها دزدان سابقه دار و کهنه کاری بودند مطمئن بودند که آن کاروان برای تجارت می رود حتما باید آن بازرگانان سکه های طلای زیادی به همراهشان داشته باشند دستور داد تا تک تکشان را فلک کنند تا بروز دهند که سکه هایشان را کجا قایم کردندبیشتر ان بازرگانان طاقت درد را نداشتند هر چه را که پنهان کردند به آن نامردان دادندتا جانشان را نجات داهند نوبت رسید به گل آقای قصه ما راهزنی شروع کرد به فلک کردنش آنقدر او را زد که از کف پایش خون جاری شده بود او حاضر بود جانش را بگیرند ولی سکه ای از او نگیرند با خودش عهد بست تا اخرین نفسی که دارد کتک بخورد ولی بروز ندهد که سکه هایش را در کجا قایم کرده است راهزنان وقتی مقاومتش را دیدند از کاروانسالارخواستند تا بارهایی که به همراه آورده را نزد رییس راهزنان اورد او هر چه را که گل آقا در سفر به همراه اورده بود نزد رییس دزدان آورد و به او گوشزد کرد که گل آقا بازرگان نیست و برای یادگیری تجارت همراهشان آمده فکر نکنم به همراهش سکه آورده باشد جز آن پشته هیزم ومقداری خرت وپرت چیز با ارزشی به همراه نیاورده گل آقای کتک خورده بیحال حرفشان را گوش میداد ود دلش خدا خدا میکرد که دست از سرش و پشته هیزمش بر دارندآنها وقتی فهمیدند که او بازرگان نیست دیگر اهمیتی به گل آقا نمی دادند و همه چیزهایی را که غارت کرده بودند سوار اسب و قاطرهایشان نمودندو قصد رفتن داشتند گل آقا در آن وضعیت ناجور،قند در دلش آب می کردندکه آنها نتوانستند سکه های طلایی که در پشته هیزم قایم کرده بود را بیابند او آن راهزنان را می دید که آماده حرکتند و همچنان خوشحال بود و به روی خود نمی آورد وقتی همه بارهای قیمتی بازرگانان را بار کردند به فرمان رییسشان آماده حرکت شدند یکی از آن دزدان رو کرد به آنهایی که بار را سوار اسب و قاطر می کردند گفت که امشب عده ای مهمان دارم و باید همسرم برایشان غذا درست کند آن پشته هیزم گل آقا را هم بردار و بار قاطر کنید رنگ از رخسار گل آقای قصه ما پرید و شروع کرد به ناله و زاری شما را به خدا از این پشته هیزم بگذرید ارزشی ندارد که ان را ببرید رییس راهزنان به گل آقا و گریه هایش بخاطر پشته ای هیزم شک کرد و فهمید که در لا بلای آن پشته هیزم چیزی پنهان کرده است دستور داد تا آن پشته هیزم را به نزدش آورند و بازش کنند و خوب لابلایش را بگردند دزدان سریع اطاعت امر کردند در یک چشم به هم زدنی پشته هیزم را باز کردند مقدارقابل توجه ای سکه طلا را که لابلای پوست درختان جا سازی  شده بود  پیدا کردندو به رییسشان دادند همه آنها به هوش و ذکاوت گل آقا احسنت گفتند چون سکه هایش را جایی پنهان کرده بود که بفکر احدالناس نمی رسید اگر آن دزد، آن پشته هیزم را طلب نمی کردتا به خانه ببرد گل آقای قصه ما هم عکس العملی نشان نمی داد و آنها هم متوجه آن همه سکه طلا نمی شدند در گوشه ای گل آقابا دیدن سکه های عزیزش که دیگر به او تعلق نداشت طافت نیاورد و بیهوش نقش زمین شد و ازغم و غصه از دست دادن ثروتش به آن حال روز در آمدخلاصه به حضور شما خوانندگان محترم  بگویم که راهزنان آنجا را ترک کردند و کاروانسالار و بازرگانان گل آقا را به هر سختی که بود به هوش آوردند و به نزد خانواده اش می برند گل آقا تا مدت طولانی به خاطر از دست دادن سکه هایش لال شده بود به سختی با تته پته حرفهایش را به دیگران می فهماند که چطور آن راهزنان داغ سکه هایش را که از جانش برایش بیشتر ارزش داشت  را بر دلش گذاشتند او را غارت کردند و او را به آن حال روز انداختند ولی باز هم گل آقای قصه ما عبرت نگرفت و  سعی و تلاش می کردتا بیشتر و بیشتر درآورد و پس انداز کند آن ماجرا با آن همه مشکلاتش برایش درس عبرتی نشد شما خوانندگان عزیز قضاوت کنید که حقش بدتر از آنی که بر سرش آورده بودند نبود؟؟؟؟؟؟ 


نظرات شما عزیزان:

سنگ صبور
ساعت9:42---10 ارديبهشت 1391
سلام جالب بود حقش بود که بدتر از اینها بر سرش بیاید
پاسخ:سلام سنگ صبورم خوشحالم که از قصه خوشتان امد خدا کند برای کسانی که خصلتی مثل گل آقا دارند درس عبرتی شود ولی فکر نکنم انهایی که مانند گل آقایند درس گیرند چون در خواب غفلت بسر می برند و همچنان در خواب خر گوشی خود باقی می مانند


پدرام
ساعت15:55---7 ارديبهشت 1391
سلام فکر میکنم که گل آقا پولش را در پشته هیزمش قایم می کند و تمام آنها می سوزد
پاسخ.....مگر در زمانی که کاروانها تجارت می کردند پول کاغذی بود در ان زمان سکه های طلا و نقره و غیره رایج بود اشتباه حدس زدید بیشتر فکر کن تا اخر داستان را حدس بزنی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: